خمیازه
اندوه کاشته شده در درونم
خمیازه میکشد گاهی
ولی هرگز
امید
هرگز
نه خمیازه میکشد
و نه رهایم میکند
مسافر
آنکه به سفر رفت
شاید بازنگردد
آنکه کوچ کرد
شاید بازنگردد
ولی هرگز
نشنیدهایم
خورشید
از طلوع
کنارهگیری کرده باشد
وجدان
احساس میکنم
وجدانم
چشم خداست
در درون من!